گلی برای امام

وقتی که خورشید در دریا فرو می رود   کیست که درکنار سنگ گریان است  به جز کودکی  که برای امام گلی ندارد

طلسم عقده

بیا درد مرا افشاکن ای اشک  طلسم عقده ها راواکن ای اشک  مرا بنشان به روی شانه هایت   دوباره راهی دریا کن ای اشک

آه

فریاد زقلب تنگ بیرون آمد  آه ازدل سخت سنگ بیرون آمد  مه درغم توسیاه بر تن پوشید   خورشید پریده رنگ بیرون آمد

غربت دیرینه

چوحرف ازغربت دیرینه می زد   سرشکم شعله درآینه می زد   غریبانه دل من نو حه می خواند   دودست اشک نم نم سینه می زد

امام من چرا افسرده بودی  چراای باغ گل پژمرده بودی     به سوی آسمان پرواز کردی   مراهم کاش باخود بردهبودی